امروز جمعه , ۱۰ فروردین , ۱۴۰۳ برابر با Friday , 29 March , 2024 ساعت 01:07:04 .:برخوارنیوز در خدمت همشهریان برخواری:.
خانه / ایثار و شهادت / شهیدی که زمزمه‌اش «شهدا شرمنده‌ایم» بود

شهیدی که زمزمه‌اش «شهدا شرمنده‌ایم» بود

به گزارش برخوارنیوز به نقل از مشرق، به دخترش گفته بود می‌رود تا نگذارد به کودکان مظلوم مسلمان تعدی شود. می‌رود تا پرچم اسلام را در آن سوی مرزها به اهتزاز درآورد. می‌رود تا کسی نگاه چپ به ناموس ایرانیان نکند. می‌رود تا عمه سادات بار دیگر به اسارت نرود و… این روزها که از شهادت رزمندگان مدافع حرم بسیار می‌شنویم، مهمان خانواده شهید عبدالحسین یوسفیان می‌شویم. مریم سعیدی‌فر همسر شهید از زندگی نه‌چندان طولانی خود با این شهید مدافع حرم می‌گوید. روایتی که با هر بار مرورش وابستگی و دلبستگی شهید به خانواده برایمان تکرار می‌شود و مانده‌ایم که چگونه شهدا همه تعلقات دنیایی‌شان را گذاشتند و گذشتند.

آشنایی‌تان با شهید چطور رقم خورد؟

ما نسبت فامیلی داشتیم و هر دو متولد ۱۳۶۵ بودیم. عبدالحسین را حضرت زینب (س) به من هدیه داد. سال ۱۳۸۸ من به همراه خانواده‌ام به زیارت حضرت زینب‌ (س) رفتیم. من در این زیارت از خانم خواستم که خوشبخت شوم و زمانی که از سوریه باز می‌گردم اولین نفری که به خواستگاری‌ام می‌آید به معنای این است که فرستاده خانم است و من با ایشان ازدواج خواهم کرد. وقتی از سوریه برگشتم، عبدالحسین به خواستگاری‌ام آمد. در حقیقت من امروز هدیه خانم را به خود ایشان تقدیم و در راهشان قربانی کردم. تا شب خواستگاری همسرم را ندیده بودم. عبدالحسین پاسدار بود. من و ایشان در ۸/۸/۱۳۸۸با هم عقد کردیم.

حرف شهادت و رزمندگی اولین بار کی در زندگی شما مطرح شد؟

تنها یک روز بعد از مراسم عقد که با هم  بیرون رفتیم، عبدالحسین از من خواست که برای شهادتش دعا کنم. ایشان با قاطعیت می‌گفت که شهادت نصیبش می‌شود. آن زمان خبری از جنگ نبود من هم با لبخند رضایت به او می‌گفتم: «باشه عزیزم هر زمان جنگ شد شما برو و شهید شو.» ما ۳۰ خرداد ماه ۱۳۸۹ مصادف با ۱۳ رجب ولادت امام علی (ع) با هم ازدواج کردیم. با احتساب دوره نامزدی من و عبدالحسین شش سال و نیم در کنار هم بودیم.

از ایشان فرزندی هم دارید؟

دختری سه ساله به نام زینب داریم. زینب متولد سال ۱۳۹۲ است.

به نظر شما چه شاخصه اخلاقی باعث اوج گرفتن شهید شد؟

ایمان قوی و محکم. ولایتمداری و صبر او زبانزد بود. نماز اول وقت عبدالحسینم هرگز ترک نمی‌شد. می‌دانستم که زندگی با یک نظامی دشواری‌های خودش را دارد. شاید نبودن‌هایش باعث دلتنگی می‌شد اما رسالتی که او به عنوان یک نظامی در پیش داشت، قوت قلبی برایم بود. من عاشق پاکدامنی، صداقت و حیای ایشان شدم. در همان شب خواستگاری عاشق عبدالحسین و رفتار و منشش شدم. نجابت و عفت در کلام، نگاه و رفتارش دیده می‌شد. شاید بشود گفت در شب خواستگاری عاشق یک شهید شدم.

خانم سعیدی ایشان چه زمانی از رفتن و مدافع حرم شدن برایتان صحبت کردند؟

اولین باری که از رفتن و مدافع حرم شدن برایم سخن گفت تیرماه سال ۱۳۹۴ بود. عبدالحسین به من گفت ثبت‌نام کرده اگر بی‌بی زینب (س) قبول کنند برای دفاع از حرم به سوریه برود. از من خواست تا برایش دعا کنم تا هر چه زودتر قرعه به نامش بیفتد. ابتدا خیلی ناراحت شدم. از همان لحظه در دلم آشوب بود. تا ۱۴ آبان ماه سال ۱۳۹۴ که به او اطلاع دادند آماده رفتن شود. سه روز بعد هم در ۱۷ آبان ماه بود که همسر و همراه زندگی‌ام به صورت داوطلبانه راهی شد. این بار اولین بار و آخرین بار اعزامش بود.

پس قرعه به نام همسرتان افتاد و راهی میدان کارزارشدند. راضی کردن شما برای ایشان کار دشواری بود؟

من راضی بودم اما گریه می‌کردم. بسیار به هم وابسته بودیم. نمی‌خواستم و نمی‌توانستم دوری‌اش را تحمل کنم. صحبت‌های او من را راضی کرد. همسرم می‌گفت من برای دفاع از حرم آل الله و دفاع از حریم اهل بیت (ع) می‌روم. اگر نگذاری بروم در آن دنیا چطور در محضر حضرت زینب (س) سر بلند می‌کنی. ما برای دفاع از ناموسمان می‌رویم. این جنگ، جنگ ماست و اگر برای دفاع نرویم دشمن به خاک و ناموس ما متعرض خواهد شد. جنگ نباید در کشور ما اتفاق بیفتد ما می‌رویم در آن سوی مرزها تا از اسلام، قرآن و اهل‌بیت دفاع کنیم. می‌رویم تا عمه سادات بار دیگر به اسارت نرود.

از آخرین لحظات با هم بودن و جدایی‌تان بگویید.

آخرین شبی که در کنار هم بودیم تا صبح بیدار بودم. من گریه می‌کردم و ابراز دلتنگی و دلهره. می‌گفتم اگر بروی و شهید شوی من با زینب چه کنم. تنهایی چه کاری از دستم بر می‌آید. همسرم اما آرامم می‌کرد و می‌گفت شما و زینب خدا را دارید. همین برایتان کافی است. خدایی که بیشتر از من شما را دوست دارد و هوای شما را خواهد داشت. بعد نشست و شروع کرد به نوشتن وصیتنامه‌اش. همسرم می‌نوشت و من گریه می‌کردم.

زینب از سفر پدر اطلاع داشت؟

زینب دو سال ونیم داشت و درک صحیحی از سفر پدر نداشت. اما عبدالحسین به زینب گفت می‌خواهم بروم پیش حضرت رقیه کوچولو و برایت عروسک بیاورم. او در وصیت‌نامه‌اش برای دخترمان زینب نوشته است: دخترم پیرو ولایت فقیه باش و مراقب مادرت باش. بدان که من حتی لحظه‌ای از یاد تو غافل نیستم ولی به خاطر کودکانی که همسن و سال تو هستند و زیر شکنجه‌های دشمنان و تروریست‌ها هستند راهی جز رفتن و دفاع ندارم.

عکس‌العمل خانواده‌هایتان چه بود؟

خانواده‌ها که اطلاع نداشتند. یعنی خواست شهید این بود که آنها در جریان قرار نگیرند و موضوع بین من و خودش بماند اما من نتوانستم تاب بیاورم و به پدر همسرم اطلاع دادم که عبدالحسین قرار است امشب به سوریه برود. ایشان باور نمی‌کردند و می‌گفتند چرا بی‌خبر؟ می‌دانستم پدرشان بسیار به ایشان تعلق خاطر دارد برای همین می‌خواستم برای آخرین بار پسرش را ببیند.

از مسئولیت همسرتان در منطقه اطلاع داشتید؟

مسئولیتش تا آنجا که اطلاع دارم فرمانده نیرو‌های مردمی عراق بود. آنها با چند تن از دوستانشان از شهرهای آزاد شده مراقبت می‌کردند.

شهادتش چطور رقم خورد؟

عبدالحسینم ۴۵ روز در منطقه حضور داشت. در ادامه حضورش عده‌ای از همرزمانش در محاصره دشمن قرار می‌گیرند که همسرم برای نجات دوستان می‌رود و تیر به قلب، دست، پهلو، پای چپ و چشمش اصابت می‌کند و به شهادت می‌رسد. همراه و همسفر زندگی‌ام در ۲۹ آبان ماه سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید. خبر آسمانی شدنش را هم از بستگانمان شنیدم. در خانه مشغول تمیز کردن خانه و مهیا نمودنش برای بازگشت عبدالحسین بودم که آمدند و اطلاع دادند که زخمی شده است. اما با اصرار من حقیقت شهادت ایشان را اقرار کردند. نمی‌دانستم چه می‌کنم فقط به یاد دارم که با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن. مراسم عبدالحسین بسیار باشکوه بر گزار شد. مراسمی که بسیاری از قدیمی‌های شهر به عظمت آن نسبت به شهدای دفاع مقدس هم اذعان داشتند. برای تشییع پیکر همسرم از شهر‌های اطراف هم آمده بودند. عبدالحسین در سوم دی ماه در زادگاهمان دستگرد برخوار به خاک سپرده شد. شهادت همسرم تاثیر زیادی روی مردم و اهالی شهرمان داشت. بسیاری بعد از شهادت عبدالحسین عزمشان را برای دفاع از اسلام در آن سوی مرزها جزم کردند و نیت نمودند تا ادامه‌دهنده راه شهید باشند و برای دفاع از حرم راهی شوند.

چقدر یاد دفاع مقدس و شهدا در خانه شما و در زندگی شهید جریان داشت؟

همسرم علاقه‌ای خاص به شهدا داشت و همواره زمزمه می‌کرد که «شهدا شرمنده‌ایم.» هرزمانی هم که به زیارت شهدا می‌رفتیم از آنها طلب شهادت می‌کرد. آنقدر پاک و معصوم بود که به نظرم لباس شهادت سایز او و برازنده‌اش بود. خوب به یاد دارم مرداد ماه ۱۳۹۴ که دو غواص شهید را به شهرمان آوردند همسرم از هیچ خدمتی در مراسم این شهدا دریغ نکرد. تمام لحظات از زمان ورود این شهدا به شهر تا روز چهلم شهدا، به عشق رسیدن به قافله شهدا فعالیت داشت و به نظرم عبدالحسین شهادتش را از همین غواصان شهید گرفت.

خانم سعیدی! فکر می‌کردید روزی همسر شهید شدن نصیبتان شود؟

نه اصلاً فکر نمی‌کردم که روزی همسر شهید شوم و این لیاقت و سعادت هم نصیبم شود. امید داشتم که همسرم بازگردد. به خاطر اینکه هرگز خود را لایق این مسئولیت نمی‌دانستم. اما امروز افتخار می‌کنم که همسر شهید شده‌ام و امیدوارم بتوانم تنها یادگار شهید را با توکل به خدا و توسل به اهل بیت (ع) و حضرت زینب (س) آنطور که خواستند مکتبی و زینبی تربیت کنم. امروز که به حرف‌ها، اهداف و اعتقادات همسرم فکر می‌کنم می‌گویم‌ ای کاش فرصتی می‌شد تا من و زینبش هم در این راه گام بر داریم و شهادت و فدایی زینب شدن، نصیب‌مان شود.

زینب با نبودن‌های پدرش چه می‌کند؟

زینب دختر است و بابایی. بهانه پدر را که می‌گیرد، برایش فرق نمی‌کند خانه باشد یا مهمانی، جای پدر را سر سفره باز می‌کند و می‌گوید پدرم اینجا می‌نشیند. بهانه پدر را می‌گیرد و می‌گوید همه بابا دارند و من بابا ندارم. بسیار هم خواب شهید را می‌بیند. خواب بابا را برایم تعریف می‌کند و با هم گریه می‌کنیم. ابتدا به خاطر زینب خودم را کنترل می‌کردم تا گریه نکنم. نمی‌خواستم خدایی ناکرده ناراحت شود و افسردگی بگیرد. زینب در مراسم پدر حضور نداشت، آرام آرام با مشاور مذهبی به او گفتیم که پدرش شهید شده است. این روزها هم تا سراغ پدرش را می‌گیرد او را به سر مزار همسرم می‌بریم و در آنجا شاد و آرام می‌شود. تنها امید من در زندگی زینب است. می‌خواهم همانطور که شهید خواسته ایشان یک خانم دکتر موفق باشد. وقتی پدرش از سوریه تماس می‌گرفت می‌گفت بابا بیا من عروسک نمی‌خوام فقط برگرد. خیلی انتظار کشیدیم و در نهایت آنطور که خدا و شهید می‌خواست انتظار ما پایان پذیرفت. فقط می‌خواهم حضرت زینب (س) دعایشان بدرقه راهمان باشد. ان‌شاءالله. امیدوارم زمان ظهور مهدی موعود (عج) شهدای مدافع حرم هم رجعت کنند و ما اگر زنده باشیم ایشان را زیارت کنیم.

درد دلی با حضرت زینب (س) دارید؟

من همیشه در خلوت با حضرت زینب درد‌دل می‌کنم. من عزیزترین فرد زندگی‌ام را به ایشان هدیه کردم، از ایشان می‌خواهم که من را در زندگی هدایت و از صبوری خودشان به من عنایت کنند. امروز چند ماهی از شهادت عبدالحسین می‌گذرد اما روز به روز دلتنگی من و زینب بیشتر می‌شود. خانه ما بدون عبدالحسین صفایی ندارد. گریه می‌کنم و از حضرت زینب صبر می‌خواهم که بتوانم یادگار شهید را آنطور که باید و شایسته یک فرزند شهید است تربیت کنم. مسئولیتی دشوار بر دوش دارم، اگر دست خدا بر سرمان نباشد واقعاً نابود می‌شویم. این روزها دلمان از حرف‌های نیش‌دار برخی می‌سوزد. آنها که می‌گویند هر کس برای دفاع از حرم به سوریه می‌رود پول دریافت می‌کند، اینجا می‌خواهم بگویم همسرم هیچ چشمداشتی به مال دنیا نداشت. عبدالحسین حق مأموریت‌های داخلی‌اش را هم به نیازمندان کمک می‌کرد، پس چرا دل ما را با کنایه‌هایشان می‌سوزانند و می‌گویند اگر پول ندهند اینها نمی‌روند. خدا آگاهشان کند ان‌شا‌ءالله.

یک دیدگاه

Watch Dragon ball super