امروز پنج شنبه , ۱۵ آذر , ۱۴۰۳ برابر با Thursday , 5 December , 2024 ساعت 03:48:18 .:برخوارنیوز در خدمت همشهریان برخواری:.
خانه / اخبار سراسری / فرهنگی / داستان زندگی امام به روایت بانوی انقلاب

داستان زندگی امام به روایت بانوی انقلاب

به گزارش برخوارنیوز، زندگینامه ها و نقل خاطرات از نزدیکان امام (ره) منبع مناسبی برای درک بهتر و کامل‌تر از زندگی فردی و خانوادگی ایشان است، به ویژه اگر این خاطرات از زبان همسر ایشان نقل شده باشد به طوری که در طی 60 سال زندگی مشترک، سایه به سایه با وی همراه بود و در لحظات تنهایی و دوران سخت مبارزه لحظه ای همسر خود را تنها نگذاشت.

بانو خدیجه ثقفی سال‌ها پیش خاطرات خود را از دوران کودکی، نوجوانی، ازدواج با امام و سپس سال‌های همراهی ایشان با امام در دوران سخت مبارزات، به قلم خود نوشته و در دو کتابچه چهل برگ ثبت کرده است.

بدون تردید بیرون کشیدن خصوصیات و زوایای نادیده و مغفول مانده شخصیت انسانی که توانست با همراهی مردم سرزمینش، تحولی بزرگ در جهان ایجاد کند، از میان خاطرات و نقل قول‌های اطرافیانش به حقیقت نزدیک تر است تا شناختن او به نقل از منابع نامعتبر و دارای سوء نیت.

در این کتاب داستان زندگی دختر دردانه آیت الله ثقفی روایت شده، که زندگی مرفه و بی‌دغدغه خود را در خانه پدری و در جوار مادربزرگی که او را تا پای جان دوست می‌داشته رها کرده و 60 سال در کنار یکی از بزرگترین مردان تاریخ جهان به سر می‌برد و اینک پس از چند سال که از رحلتش می‌گذرد، خاطرات شیرین و خواندنی‌اش را برای نسلی که درکی عینی از سال‌های حکومت شاه و دوران انقلاب در ایران ندارد باقی گذاشته است.

ایشان در بخشی از خاطرات خود می‌نویسد: امام تا بیست و شش سالگی در قم به تنهایی مشغول تحصیل بود و به همان مقدار پولی که از خمین برایش می‌رسید قناعت می‌کرد و شهریه آقایان را قبول نمی‌نمود و تا آخر هم قبول نکرد. دوستی داشت که الآن هم هست و خیلی مورد علاقه‌اش است؛ آقای سید محمدصادق لواسانی و برادر بزرگش آقای سید احمد لواسانی از دوستان پدرم بودند. آقا سید محمدصادق از آقا سؤال می‌کند که چرا ازدواج نمی‌کنید؟ جواب می‌شنود: از خمین که میل ندارد و در قم هم کسی را که مورد پسندش باشد ندیده است. آقای لواسانی می‌گوید: دختر آقای ثقفی! این نکته ذکرش مناسب است که همسر آقا سید احمد لواسانی با مادرم رفت و آمد داشته و مرا که سالی یک مرتبه با مادربزرگم به قم می‌رفتم در منزلمان دیده بود. وقتی آقا سید محمدصادق می‌گوید: دختر آقای ثقفی، به قول خود آقا: گویی مُهر محبت به دل او می‌خورد. می‌گوید: «بسیار خوبست، انجام این کار با تو که با برادرت آقا سید احمد لواسانی صحبت کنی و او را به خواستگاری بفرستی. آقا که پدرم را دیده بود و کم‌کم رفیق هم شده بودند شیفته‌ی پیشنهاد آقای لواسانی شد و دنبال خواستگاری را گرفت تا به کمک آقای لواسانی بالاخره به نتیجه رسید.

این ازدواج اما با موانع بسیاری همراه بوده. مادربزرگ که نوه دختری‌اش را همچون گوهری گران‌بها دوست می‌داشته، راضی نبوده تا او زندگی پرمشقتی داشته باشد. بی‌خبر از اینکه خداوند متعال مِهر پاک خدیجه خانم را بر دل روح‌الله جوان، و مُهر همسری این طلبه خوش آتیه را بر پیشانی این دختر نهاده است.

بانوی انقلاب در ادامه می‌افزاید: هر دو ماه یک مرتبه سید احمد به تحریک داماد به تهران می‌آمد و به تعریف و تمجید آقا مشغول می‌شد و هر بار جواب دلسردکننده‌ای از خانواده به زبان آقا جانم می‌شنید. خواستگاری ده ماه طول کشید و من در این مدت خواب‌های بسیار دیدم. خواب دیدم در خانه‌ای کوچک اتاقی است که سه مرد در آن نشسته‌اند و روبروی آن نیز اتاقی که من و یک زن کامل که چادر مخصوصی داشت، در آن بودیم. چادری شبیه همان چیز که در آن زمان، زنان قدیم قمی سر می‌کردند که نه رو داشت و نه پشت و اگر زنی می‌ایستاد معلوم نبود رویش کدام و پشتش کدام است. این چادرها معروف به چادرلکی بود، پارچه‌ای از چادر شب که مخصوص رختخواب بود. در مرتبه اولی که در قم با چنین قیافه‌هایی روبرو شدم، نتوانستم رو و پشت شخص چادری را از هم تشخیص دهم ولی بعد که خواهرم از من همین سؤال را کرد که چگونه باید روی زن را تشخیص داد، جواب را یافته بودم، گفتم به کفشهایشان نگاه کن. به ادامۀ خواب برگردم، زن کامل که دارای چنین چادری بود به سؤال‌های من که از پشت شیشه اتاقمان مشغول نگاه کردن به مردها در اتاق روبرو بودم، جواب می‌داد. پرسیدم: این‌ها چه کسانی هستند؟ گفت: «روبرویی، پیغمبر (ص) است که عمامۀ مشکی دارد، در کنارش امیرالمؤمنین (ع)، که شال سبز بر سر بسته است و طرف دیگر، امام حسن (ع) که او هم عمامه مشکی دارد.» من شدیداً خوشحال شدم و با همان حال پرسیدم پس اینان پیغمبر و امامان من هستند؟ با تلخی گفت: «تو که اینان را قبول نداری.» در حالی که مشت بر سینه‌ام می‌ زدم با تشر پاسخ دادم: چه می‌گویی! آنان را شدیداً دوست دارم و خود را از امت آنان می‌دانم و هر چه گفته‌اند گوش داده‌ام و به هر چه بگویند گوش می‌دهم.

در همان حال از خواب پریدم. بعدها همان اتاق، اتاق عروسی‌ام بود که آقا اجاره کرده بود و اتاق مردها حکم بیرونی را پیدا کرد و همان اتاق که من و آن زن کامل در آن بودیم حجله‌گاهمان شد. در حالی که تا زمان عروسی نه آن خانه و نه آن اتاق‌ها را ندیده بودم.

از زمان آخرین خوابی که دیدم چیزی نگذشت که آقا سید احمد و داماد و دو برادرش، آقای پسندیده و آقای هندی راهی تهران شدند. شب اول رمضان بود. از زن‌های طایفه داماد خبری نبود چرا که خانم آقای پسندیده و همشیره داماد هر دو وضع حمل کرده بودند و نمی‌توانستند سفر کنند و مردها هم معطل نشده بودند و بدون خبر ما وارد تهران شدند و با خود مقداری وسایل عقد آورده بودند آن هم به سلیقه چند مرد روحانی که خود داستانی بود!

من ۱۶ ساله بودم و آقا ۲۸ ساله. عقد در حرم حضرت عبدالعظیم خوانده شد و تا شانزدهم ماه مبارک رمضان خانه مهیا گردید. مادرم، چند نفر از زنان را به خانه داماد فرستاد تا وسایل پذیرایی را فراهم کنند، مجلس عروسی برپا شد. حدود شصت ـ هفتاد نفر، عروس را با چند سواری به منزل داماد بردند. فردای آن شب بود که متوجه شدم این همان خانه‌ای است که در خواب دیدم و این همان اتاقی است که پیغمبر (ص) و امیرالمؤمنین (ع) و امام حسن (ع) را در عالم رؤیا دیده بودم. حتی همان در و پنجره است، حتی پرده همان پرده است، که بعد از خواب، مادرم برای من تهیه دیده بود. باور کنید درست همان بود هیچ فرقی ولو جزئی با آنچه در خواب دیده بودم، نداشت.»

خدیجه خانم که حالا دیگر همسر آقا روح الله شده و زندگی مشترکش را با او آغاز نموده، قدم در راه پرشکوه اما پرمشقتی نهاده است. او رفته رفته درمی یابد که تقدیر او را یاری‌گر مردی قرار داده که عزم دارد بساط پادشاهی 2 هزار و پانصد ساله را با همراهی مردم سرزمینش برچیند.

ایشان درباره وضعیت سخت زندگی‌شان در شهر قم می‌نویسد: اگر تهیدستی آقا‌ روح‌الله را در آن روزها شرح دهم باعث تأثر می‌گردد. گرچه مقدار زیادی از وضع سخت‌مان را در آن ایام فراموش کرده‌ام ولی یادم می‌آید در یک زمانی پول شیر برای فرزندمان نداشتیم، امروز را موکول به فردا می‌کردیم و فردا را به پس فردا؛ و هلم جرّا. یک چارک شیر پنج شاهی بود ولی متأسفانه پنج شاهی در بساط نبود.

طلاب عزیز توجه کنند! فرزندمان گرسنگی می‌کشید و ما پنج شاهی نداشتیم ولی با تمام این احوال آقا زیر بار شهریه نمی‌رفت. حاضر بود بچه‌اش گرسنگی بکشد حتی شیر نداشته باشد ولی از کسی پول و شهریه نگیرد. آن‌هم شهریه‌ای که همه طلبه‌ها و فضلا می‌گرفتند. آقا تمام ذکر و فکر و تمام عشقش درس و تدریس بود. از نیمه شب که برای نماز شب برمی‌خاست مشغول مطالعه و سپس تدریس می‌شد تا شب که می‌خواست بخوابد. او خود بارها می‌گفت: من هیچ چیز را بر وظایف عبادی و درسم ترجیح نمی‌دهم.

مطالعه این کتاب خواندنی که پر است از شواهد و مدارک مستند از گوشه‌ای از زندگی پر فراز و نشیب بنیانگزار جمهوری اسلامی ایران را به همه پیشنهاد می‌کنیم.

مطالب این کتاب که با قلمی ساده و روان روایت شده، مرام و سلوک مردی را بیان کرده که زندگی ساده و بی‌غل و غش طلبگی را به رهبری انقلابی بزرگ پیوند زد، و در این راه از هیچ چیز، حتی مال و جان فرزندان و عزیزان خود دریغ نکرد./ انتهای پیام

یک دیدگاه

Watch Dragon ball super